سفارش تبلیغ
صبا ویژن

► o▌ استان قدس ▌ o ◄

حساب جاری و حساب خالی

ناقل: حجه الاسلام محمّد صادقی، جانباز 70%
تازه سفره ی صبحانه را جمع کرده بودیم که زنگ منزل به صدا در آمد. در را که باز کردم چشمم به شیخ حسن افتاد. [2] شیخ حسن، روحانی جوان و درس خوانی بود که در همسایگی ما مستأجر بود و گاهی درس هایمان را با یکدیگر مباحثه می‌کردیم. همیشه یک لبخند ملیح، میهمان لبانش بود، امّا این بار از آن میهمان همیشگی خبری نبود. نگران و مضطرب به نظر می‌رسید. تعارفش کردم که بیاید داخل، امّا قبول نکرد وگفت: - خیلی ممنون، نمی‌توانم داخل بیایم، خیلی عجله دارم. اگر تا بعد از ظهر، دویست هزار تومان جور نکنم، صاحب خانه، اثاثیه ام را
[صفحه 18]
می‌ریزد توی کوچه. تو را به خدا اگر می‌توانی کمکم کن. وقتی آن همه نگرانی و اضطراب را دیدم، ناخودآگاه قولی به او دادم: - خیالت راحت باشد. هر طوری شده تا بعد از ظهر برایت جور می‌کنم. شیخ حسن که انگار کمی خیالش راحت شده بود با خوشحالی خداحافظی کرد و رفت. ولی هنوز از اولین پیچ کوچه نپیچیده بود که به خود آمدم: - آخر مرد حسابی! تو که هفت خودت گرو هشت است چطوری می‌خواهی برای شیخ حسن پول جور کنی، آنهم دویست هزار تومان، تازه در عرض چند ساعت؟! آخر درآمد سالانه تو دویست هزار تومان می‌شود؟! توی همین افکار بودم که دیدم رسیده ام به داخل اتاق. با خودم گفتم: - تا به حال چه کسی مشکلات تو را حل کرده است؟ خب: امام رضا علیه السلام.پس حل این مشکل را هم از امام رضا علیه السلام بخواه. این بود که در جا به سمت حرم امام رضا علیه السلام چرخیدم و عرض کردم: - آقا جان! می‌دانی که من قولی به این شیخ حسن داده ام، حالا هم زیرش مانده ام. نگذار که بدقول و شرمنده شوم و مپسند که اسباب و اثاثیه یکی از نوکرانت را بریزند توی کوچه. او هم اگر وضع مالی اش
[صفحه 19]
بد است به خاطر این است که به عشق شما خاندانِ مطهّر آمده و طلبه شده است و لباس نوکریِ شما را به تن کرده است. اگر می‌رفت و کاسب می‌شد تا حالا صاحب خانه هم شده بود … حدود ساعت سه بعد از ظهر بود که تلفن زنگ زد: - ا لو. بفرمایید. - حاج آقا صادقی، سلام علیکم. رضوی هستم. - سلام آقای مهندس. چطور شد که یاد ما کردید؟ - سرِ نماز بودم که ناگهان به یاد شما افتادم. دویست هزار تومان پول اضافی دارم که همینطور بلا استفاده توی بانک خوابیده. با خودم فکرکردم که بهتر است آن را در اختیار شما بگذارم تا هر کاری که دلتان می‌خواهد با آن بکنید. اگر منزل تشریف دارید که تا نیم ساعت دیگر خدمتتان برسم و پول را تقدیم کنم. - البته. خدمت از بنده است، تشریف بیاورید. گوشی را که گذاشتم، نَفَسِ راحتی کشیدم و زیر لب گفتم: - امام رضا جان، حرف نداری، خیلی با حالی! توی همین افکار بودم که صدای زنگ درب حیاط، مرا به خود آورد. همسرم در را باز کرد و تعارف کنان به همراه یک خانم به سمت من آمد. همسرِ شیخ حسن بود. گفت: -آقای صادقی! ما یک ترانس برق داشتیم. من هم یک النگوی طلا داشتم. از فروش آنها پنجاه هزار تومان به دست آوردیم. حالا اگر شما فقط یکصد و پنجاه هزار تومان برای ما جور کنید مشکل ما حل
[صفحه 20]
می‌شود. هنوز همسر شیخ حسن پایش را از منزل ما بیرون نگذاشته بود که دوباره زنگ منزل نالید. این بار آقای مهندس رضوی بود. پس از مصافحه و تعارفات، وقتی استکان خالی چایی اش را گذاشت توی نعلبکی، دست کرد در جیب بغلش و یک دسته چک و یک خودکار درآورد و شروع کرد به نوشتن. زیر چشمی نگاه کردم. دیدم نوشت: - یک میلیون و پانصد هزار ریال معادل یکصد و پنجاه هزار تومان … ناخود آگاه گفتم: - مگر قرار نبود که دویست هزار تومان بنویسید؟ حالا چطور شد که … حرفم را قطع کرد که: - بله، اوّل قصد داشتم که دویست هزار تومان بپردازم، ولی بعداً به من الهام شد که صد و پنجاه هزار تومان بدهم. انسان است دیگر، بالاخره حساب آدم خالی نباشد بهتر است.
[صفحه 21]


نوشته شده در جمعه 93/12/1ساعت 4:8 عصر توسط علی رضا رسولی نظرات ( ) |


Design By : Pichak