شبکه اجتماعی پارسی زبانانپارسی یار

پيام

ساعت دماسنج
در نجف يک روحاني بود که معروف بود به واعظ . وي در ايام محرم جهت تبليغ و اقامه عزا به روستاهاي اطراف نجف اشرف دعوت ميشد و يک دهه در آن روستا اقامت کرده و اقامه عزا مينمود.
وي نقل ميکرد که در يکي از سالها اهالي يکي از روستاهاي اطراف نجف اشرف از بنده دعوت کردند که جهت اقامه عزا به آن روستا بروم . نکته قابل توجه اين بود که اهالي آن روستا از اهل سنت بودند . وي ميگويد :
دعوت ايشان را پذيرفته و به آن روستا رفتم و قرار شد در خانه يک پيرمرد اقامت کنم. پيرمرد بسيار مرد ساده دل و خوبي بود و در انجام دستورات دين ، چون و چرا نميکرد
به دلم افتاد که آن پيرمرد را ارشاد نمايم شايد به مذهب تشيع بگرود . ولي چون در خانه وي ميهمان بودم و از طرفي نميدانستم که در قبال اين دعوت چه عکس العملي نشان ميدهد ، منصرف شدم . ولي باز در دلم به خودم کلنجار ميرفتم که وي را ارشاد کنم شايد هدايت شود. بالاخره روزي از روزها به وي گفتم : بزرگ شما کيست ؟
گفت : فلان شيخ و نام يکي از اشراف و بزرگان قبيله شان را برد. گفتم : چرا وي را نام بردي ؟ گفت : وي بسيار قدر تمند بوده و چندين تفنگدار و فلان مقدار مال و اموال و خدم و حشم و ... دارد.
گفتم : اگر در يک جاي دور دست که از روستاي شما خيلي دور باشد ، وي را به کمک بطلبي آيا ميتواند به دادت برسد ؟ گفت : نه. گفتم : ولي من يک امير و مولايي دارم که اگر من در شرق عالم باشم و او در غرب عالم باشد و وي را به کمک بطلبم ، او قدرت آن را دارد که به من کمک کند. گفت : عجب امير قدرتمندي داري ! اسم اميرت چيست ؟
خواستم بگويم که اسم اميرم ، امير المومنين مولا علي عليه السلام است که باز منصرف شدم و نگفتم. خلاصه آن دهه محرم تمام شد و من به نجف اشرف بازگشتم. در دلم بسيار ناراحت بودم که چرا حقيقت را به آن پيرمرد نگفتم و اگر ميگفتم شايد وي شيعه ميشد.
بالاخره زمان سپري شد و دهه محرم سال بعد رسيد. تصميم گرفتم اين دهه محرم را نيز به آن روستا بروم و آن پيرمرد را هدايت کنم . با عزم راسخ به آن روستا رفتم و مستقيما به در خانه آن پيرمرد رفتم . در زدم . پسرش در را باز کرد و پس از سلام و تعارفات معمول ، احوال پدرش را جويا شدم . وي گفت : پدرم فوت کرده است !!!!!!!!
با شنيدن اين سخن بسيار ناراحت شدم . بالاخره شب شد و من خوابيدم . در خواب آن پيرمرد را ديدم که در يک باغ زيبا در حال گردش است . گفتم : چطور شد که تو به اينجا آمدي ؟ گفت : پس از مرگ ، ديدم همه جا تاريک است و مرا به جايي ميبردن که دانستم جهنم است . (البته منظور جهنم برزخي است ) شروع کردم به استغاثه
و ا... و ع... را به کمک خواستم . ديدم خبري نشد . مستاصل شدم . به ناگاه به ياد سخن تو افتادم که ميگفتي من اميري دارم که اگر من در شرق عالم باشم و او در غرب عالم باشد و او را به کمک بخوانم
، او قدرت کمک به من را دارد . با خود گفتم حال که چاره اي ندارم بهتر است آن امير را نيز به کمک بخوانم . شروع کردم به کمک خواستن از امير تو . به ناگاه ديدم که آقايي نزد من آمد و فرمود : من امير آن روحاني هستم . حال بگو : " اشهد ان علي ولي الله " تا اين جمله را گفتم از هول و هراس نجات پيدا کردم . سپس ديدم که دو فرشته آمدند . مولا علي عليه السلام به آن فرشته ها فرمود : دست وپاي اين مرد را بشوييد و
آنها اطاعت کردند . پس از آن مرا به اين باغ آوردند و حالم اين است که ميبيني . ولي اي شيخ ، ايکاش اسم اميرت را در دنيا و قبل از مرگ به من ميگفتي تا در دنيا وي را تصديق نمايم.
*ابرار*
:( من اميري دارم... الحمد لله
:)
تسبیح دیجیتال
استان قدس
رتبه 90
6 برگزیده
1501 دوست
محفلهای عمومی يا خصوصی جهت فعاليت متمرکز روی موضوعی خاص.
گروه های عضو
استان قدس عضو گروهی نیست
فهرست کاربرانی که پیام های آن ها توسط دبیران مجله پارسی یار در ماه اخیر منتخب شده است.
برگزیدگان مجله ارديبهشت ماه
vertical_align_top