سفارش تبلیغ
صبا ویژن

► o▌ استان قدس ▌ o ◄

 

ا چه کراماتى از مسجدمقدس جمکران دیده شده است؟ ا

وقتى وارد مسجدجمکران مى شوند، مى بینند او در مقابل محراب افتاده و بیهوش است. او را به هوش مى آورند و از او سؤال مى کنند، چرا بیهوش افتاده بودى؟ آن سیدى که همراهت بود، چه شد؟

 

 مسجدمقدس جمکران که براساس معجزاتى تاسیس شده است، سالیان دراز است که معجزات و کرامات بسیارى از آن مسجد مشاهده مى شود و باعث حیرت مى شود، ازجمله آنها کراماتى است که توجه شما را بدان جلب مى نمایم:

 

کسى که با امام زمان(ع) به جمکران مى رفت

سابقا راه قم به مسجد جمکران از طرف مرقد حضرت على بن جعفر(ع) بود. در خارج شهر، آسیابى بود که اطرافش چند درخت وجود داشت و جاى نسبتا باصفایى بود، آنجا میعادگاه بقیه الله(عج) بود، صبح پنجشنبه هر هفته جمعى از دوستان مرحوم حاج ملاآقاجان در آنجا جمع مى شدند تا به اتفاق به مسجدجمکران بروند.

یک روز صبح پنجشنبه، اول کسى که به میعادگاه مى رسید، مرحوم حجت الاسلام میرزا تقى تبریزى زرگرى است. مى بیند که توجه و حال خوبى دارد، با خود مى گوید اگر بمانم تا رفقا برسند، شاید نتوانم حال توجهم را حفظ کنم، و لذا تنها به طرف مسجد حرکت مى کند و آنقدر توجه و حالش خوب بوده که جمعى از طلاب، که از زیارت مسجد جمکران به قم برمى گشتند، با او برخورد مى کنند ولى او متوجه نمى شود.

رفقاى ایشان که بعد سرآسیاب مى آیند، گمان مى کنند آقاى میرزا تقى نیامده است. از طلابى که از مسجد جمکران مراجعت مى کنند، مى پرسند شما آقاى میرزا تقى را ندیدید؟

مى گویند: چرا، او با یک سید بزرگوارى به طرف مسجد جمکران مى رفت و آنها آنچنان گرم صحبت بودند که به ما توجه نکردند.

رفقاى ایشان به طرف مسجد جمکران مى روند. وقتى وارد مسجدجمکران مى شوند، مى بینند او در مقابل محراب افتاده و بیهوش است. او را به هوش مى آورند و از او سؤال مى کنند، چرا بیهوش افتاده بودى؟ آن سیدى که همراهت بود، چه شد؟ مى گوید: وقتى به آسیاب رسیدم، دیدم حال خوشى دارم، تنها با حضرت بقیه الله (ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء) صحبت مى کردم، با آن حضرت مناجات مى نمودم، تا رسیدم به مقابل محراب، این اشعار را مى خواندم و اشک مى ریختم.

 

با خداجویان بى حاصل مها تا کى نشینم
باش یک ساعت خدا را تا خدا را با تو بینم

تا اینجا رسیدم که:

اى نسیم کوى جانان بر سر خاکم گذر کن
آب چشم اشکبارم بین و آه آتشینم

ناگهان صدایى از طرف محراب بلند شد و پاسخ مرا داد، من طاقت نیاوردم و از هوش رفتم. معلوم شد که تمام راه را در خدمت حضرت بقیه الله(ع) بود، ولى کسى که صداى آن حضرت را مى شنود، از هوش مى رود چگونه طاقت دارد که خود آن حضرت را ببیند، لذا مردمى که آقا را نمى شناختند، حضرت را در راه مى دیدند. ولى خود او تنها از لذت مناجات با حضرت حجه بن الحسن(ع) برخوردار بود.

 

شفاى مفلوج و سفارش به دعاى فرج

یکى از خدمه جمکران گوید: (یک روز قبل از عاشوراى حسینى در مسجد جمکران در حال قدم زدن بودم. مسجد خلوت بود، ناگهان متوجه مردى شدم که بسیار هیجان زده بود، به خدام مسجد که مى رسید، آنها را مى بوسید و بغل مى کرد. جلو رفتم تا ببینم جریان چیست؟ آن مرد مرا هم در آغوش کشید و بوسید و اشک مى ریخت. از او جریان را پرسیدم. گفت: چند وقت قبل، با اتومبیل تصادف کردم و فلج شدم و پاهایم از کار افتاد، هر شب متوسل به خدا و ائمه معصومین(ع) مى شدم. امروز همراه با خانواده ام به مسجد جمکران آمدم. از ظهر به بعد حال خوشى داشتم، متوسل به آقا گشتم و از ایشان تقاضاى شفاى خود را مى کردم. نیم ساعت قبل ناگاه دیدم مسجد نور عجیب و بوى خوشى دارد، به اطراف نگاه کردم، دیدم مولا امیرالمؤمنین و امام حسین و قمربنى هاشم و امام زمان(ع) در مسجد حضور دارند. با دیدن آنها دست و پاى خود را گم کردم، نمى دانستم چه کنم؛ که ناگاه آقا امام زمان(ع) به طرف من نگاه کردند، و لطف ایشان شامل حال من شد.

به من فرمودند: شما خوب شدید، بروید به دیگران بگویید براى ظهورم دعا کنند که ظهور ان شاء الله نزدیک است، و باز فرمودند: امشب عزادارى خوب و مفصلى در این مکان برقرار مى شود که ما در اینجا مى باشیم.

خادم مى گوید: مرد شفا یافته یک انگشتر طلا به دفتر هدایا داد و خوشحال رفت، مسجد خلوت بود، آخر شب هیئتى از تبریز به جمکران آمد و به عزادارى و نوحه خوانى پرداختند و مجلس بسیار باحال و انقلاب و سوزناک بود، در اینجا من به یاد حرف آن برادر افتادم).

 

شفاى سرطانى

پیرمردى مى گفت: (بیمارى من از یک سرماخوردگى ساده شروع شد ودر عرض 25 روز به قدرى حالم بد شد که در بیمارستان شهید مصطفى خمینى بسترى شدم. قادر به غذا خوردن نبودم وپزشکان به وسیله سرم و دارو مرا زنده نگاه داشته بودند.

روزى در بیمارستان یکى از فامیل ها به عیادتم آمد و بعد از آنکه رفت، دیدم سیدى بزرگوار وارد اتاق ما شد. اتاق ما سه تخته بود. آقا رو به روى تختم ایستادند و فرمودند: چرا خوابیده اى؟ گفتم: بیمارم، قبلا مریض نبوده ام، مدت کمى است این طورى شده ام. آقا فرمودند: فردا بیا جمکران. صبح دکتر آمد معاینه کند و درجه بگذارد گفتم نمى خواهم، گفت: مسئولیت دارد، گفتم: خودم مسئول آن هستم، اگر بیمارم خودم مسئول مى باشم، من خوب شده ام، امام زمان(ع) مرا شفا داده اند، دکتر خندید و گفت: امام زمان در چاه است. (البته او قصد بدى نداشت، جهت شوخى این حرف را گفت). پرستار خواست تا (سرم) وصل کند، نگذاشتم. وقتى بچه هایم به دیدنم آمدند، گفتم: مرا حمام ببرید تا آماده شوم به جمکران مشرف گردم. به حمام رفتم، قربانى تهیه کردم و با اینکه مدتى بود میل به غذا نداشتم و مثل اینکه یک تکه سنگ در شکم داشته باشم، اشتهایم خوب شده بود و سنگ از بین رفته بود، البته در غذا خوردن هنوز کمى مشکل دارم، که امیدوارم امام زمان(ع) این را هم شفا دهد. سپس به جمکران مشرف شدم، بین راه مرتب توى سرم مى زدم و آقا امام زمان(ع) را صدا مى کردم، و از الطاف او سپاس گزارى مى کردم).

 

شفاى ضایعه نخاع کمر

یکى از برادران قریه جمکران مى گوید: (سال ها پیش که به جمکران مشرف مى شدم از حاجى خلیل قهوه چى، که آن زمان خادم مسجد جمکران بود، شنیده بودم که فردى به نام حسین آقا، مهندس برنامه وبودجه، با هدایت آقاى حاجى خلج قزوینى، به جمکران مشرف شده وشفا گرفته است. سال ها درصدد بودم که از نزدیک حاجى خلج قزوینى را دیده و جریان شفاى آن مهندس که ضایعه نخاع کمر داشته و شفا گرفته را بپرسم. تا اینکه به عنوان معلم به قریه جمکران آمدم و ظهرها براى نماز خواندن به مسجد مى رفتم، یکى از روزها شنیدم که حاجى خلج به مسجد تشریف آوردند، خدمت ایشان رسیدم و خواستم که جریان را تعریف کنند. ایشان گفتند: روزى جلو قهوه خانه حاجى خلیل در جمکران نشسته بودم، قبلا شینده بودم شخصى به نام حسین آقا از ناحیه نخاع دچار ضایعه شده وبراى معالجه، حتى به خارج هم مراجعه نموده، ولى همه دکترها ایشان را جواب کرده بودند و بهبودى حاصل نشده بود. آن روز او را دیدم واز او خواستم که چند روزى را با هم باشیم و به جمکران مشرف شویم. حسین آقا گفت: هیچ فایده اى ندارد، من به بهترین دکترها مراجعه کرده ام، ولى جواب نشنیده ام. اما من اصرار زیاد کردم، پذیرفت.

مدت 40 روز با هم بودیم و به مسجدجمکران مشرف مى شدیم، روز چهلم من به حسین آقا گفتم: مواظب باش، که امروز روز چهلم است. با حسین آقا به صحرا رفتیم، مدتى قدم زدیم و به مسجد برگشتیم. داخل مسجد من به حسین آقا گفتم: خسته ام، مى روم اطاق بغل مسجد بخوابم. حسین آقا گفت: من مى روم نماز بخوانم.

مدتى در اتاق خوابیدم، ناگهان سر و صداى زیادى در مسجد پیچید و من از خواب بیدار شدم، بیرون آمدم، دیدم حسین آقا که قبلا کمرش ناراحت بود، سنگ بزرگى از لب چاه برداشت وپرتاب کرد وهیچ دردى را از ناحیه کمر احساس نکرد. به او گفتم: چه شده؟ گفت: در مسجد مشغول نماز امام زمان(ع) بودم، وقتى که تمام شد، نشستم، آقا سیدى را در پهلوى خود احساس کردم، ایشان فرمود: حسین آقا اینجا چکار دارى؟

گفتم: کمرم درد مى کند. ایشان دست خود را به پشت من کشید و فرمود: دردى در پشت تو نیست. سپس فرمود: نماز امام زمان (ع) را خواندى، صلوات هم فرستادى؟ گفتم: خیر. گفت: بفرست. من پیشانى ام را به مهر گذاشتم و شروع به صلوات فرستادن کردم، ناگهان به فکرم رسید که ایشان مرا از کجا مى شناخت، و ناراحتى ام را مى دانست؟ بلند شدم دیدم هیچ ناراحتى ندارم). (1)

 


نوشته شده در سه شنبه 91/8/2ساعت 5:33 عصر توسط علی رضا رسولی نظرات ( ) |


Design By : Pichak