سفارش تبلیغ
صبا ویژن

► o▌ استان قدس ▌ o ◄

 

 


هرگز قیافه جدی و عبوس ان روز مسئول منطقه  را فراموش نخواهم کرد

در حالی که پشت میزش نشسته بود به من گفت :

تا شب هم که اینجا بمانیتغییری نمی کند ابلاغ شما صادر شده و باید

به روستای ( سرد تپه ) بروی اگر قرار باشد همه در شهر بمانند پس

مدارس روستا را یکباره تعطیل اعلام کنیم؟ مگر شاگرد روستایی معلم

نمی خواهد ؟ لااقل شما هم که مجرد هستید و مشکلات زندگی و

بچه داری به دوشتان نیست و هم تازه استخدام هستید دیگر اعتراض

نکنید

حکم ابلاغم تقریبا در دستم مچاله شده بودبا ناامیدی از اداره خارج

شدم با قیافه ای دیدنی قدمهایی سست و فکری پر اشوب به طرف

خانه راه افتادم

وقتی اسباب اثاثیه را در چمدان می ریختم  به حال خودم و بدشانسی

که گریبانم را گرفته بود می گریستم

مینی بوس با تکان شدیدی ایستاد من که تمامیتکان های شدید راه

پر پیچ و خم ( سرد تپه ) را به دلیل سیر در عالمی دیگر نفهمیده بودم

مثل برق گرفته ها از جا پریدم و بی اختیار فریاد زدم : تمام شد ؟

خوشبختانه صدایم در میان هیاهوی روستائیانی که مشغول برداشتن

وسائل خودو پیاده شدن بودند گم شد

چمدانم را با بی میلی و به سختی به دنبال خودم می کشاندم

کوچه های ده برایم ویرانه و بد ریخت می نمود خانه های ده را

بی رنگ و رخ . کودکانشان را نامرتب و زولیده و زنانشان را رنگ

باخته و بی روح  می دیدم گویی زیبایی از این ده گریخته بود

مرتب با خود می گفتم :

اقبال مرا تماشا کنید همه دوستانم به تهران و شهرهای

بزرگ رفتند تا ترقی کنید من بیچاره هم ترقی کرده ام...

با راهنمایی یکی از کودکان دهکه از خوشحالی دیدن خانم معلم

جدید بالا و پایین می پرید به اتاقی که قبلا پدرم  در خانه مسئول

بهداری روستا گرفته بود رفتم

احساس یک تبیعد شده را داشتم همه جا برایم بوی غربت و

دلزدگی می داد با این که مثلا به شیک ترین خانه ده امده بودم

اما وقتی از پنجره به بیرون نگاه می کردم به جای توجه به پونه های

کنار جوی اب و گلهای سمبوسه روئیده در میان علفهای سبز

مقایسه ای حیرت بار بین زندگی در این ده و اسایش و رفاه و

تمدن شهر می کردم و دلم به حال خودم می سوخت

چند ماهی سپری شد و من به تدریس مشغول بودم یک کلاس25

نفره اما با 4 پایه تحصیلی اولی هارا در میز اول نشانده بودم تا بیشتر

به انها رسیدگی کنم و کلاس دوم و سوم و چهارم را در ردیفهای بعدی

خوبی کار من  و شاید  همه معلمهای دنیا این است که هر چه از محیط

خانه و ... بیزاری داشته باشند عاشقند. عاشق کلاس و درس و تخته

و .... روزهای تدرس می گذشت و من هر روز را با دلخوشی گذشت

ایام تبعید م  در تقویم خط می زدم پنج شنبه ها را با عشق و شور دیدار

خانواده و شهرم ثانیه شماری می کردم اما کم کم همه چیز برایم عادی

و قابل تحمل می شد

شور و عشق بچه های کلاس و محبت بی نظیرشان که حتی به من اجازه

نمی دادند مدادم را از روی زمین بردارم و حتی گاه برایپاک کردن مقنعه گچی

شده من با هم دعوا می کردند



محبت خارج ازوصف مادرانشانکه هر شب برای قدر دانی و اوردن شیر گرم

و تازه به سراغم می امدند و هر صبح با نان گرم و معطرو سرشیر پذیرایی ام

می کردند اظهار شرمندگی وتشکر مردان روستا نسبت به من و ...

همه و همه سبب می شد که ارام ارام به محیط انس بگیرم اما هنوز هم

علاقه ام در حد یک عادت بود نه یک عشق

تا اینکه ان اتفاق قشنگ ان خاطره به یاد ماندنی روزگار معلمی ام رخ داد


یک روز زیبای زمستانی بود برف همه جا را سفید پوش کرده بود کمر درختان

زیر بار برف و یخ خمیده بود کوچه ها انباشته بود از برف بام خانه ها پاک

و رفته بود اما برفان در کوچه ها تلی شده بود

برف سنگینی که در شهر ما نظیرش کمتر می بارید

به زحمت از میان راه باریگه ای که میان کوچه باز مانده بود می رفتم از دودکش

خانه ها بخار و دود بیرون می زد ....


انها که مجبور نبودند از خانه بیرون بیایند زیر کرسی های گرم لمیده بودند

به سختی و با تاخیر خود را به کلاس رساندم گمان می کردم امروز بچه ها

غایب باشند در کلاس را که باز کردم دیدم بچه ها شادابتر و پر نیروتر از هر

روز فریاد زدند :  سلام علیکم  خسته نباشید

به زهرا که مسول ساکت کردن بچه ها بود اجازه دادم که بنشیند و بچه ها

درپی او بر جای خود نشستند

متعجب مانده بودم همینطور که دستان یخ کرده ام را روی بخاری چوبی کلاس

گرم می کردم به چهره های معصومانه تک تک شاگردانم نگاه کردم تنها

تفاوتی که می دیدم این بود که صورتشان از سرما گل انداخته بود و دستان

خشک شده شان قرمزتر از هر روز می نمود

می خواستم فریاد بزنم :

اهی شهرهای رفاه زده که کنار گرمکن های گاز سوز و شوفاز کلاس بازهم

نق می زنید و بهانه می تراشید بیایید عزم و اراده و شور را از این کودکان

روستا بیاموزید


پس از انکه با بخاری کلاس بلکه با حرارت محبتی که از چشمان مشتاق

شاگردانم متشعشع بود گرم شدم شروع به درس دادن کردم

ان روز کلاس سومی ها دیکته نوشتند

وقتی پس از پایان کلاس هر 25 نفربا خداحافظی و شلوغی هر روزه  و

همیشگی شان بیرون رفتند تصمیم گرفتم ورقه های دیکته را تصحیح کنم

و بعد بیرون بروم کلاس خالی بود اما تمرکز حواسم را صدایی مثل افتادن قطره هایی

با فاصله زمانی مشخص در یک کاسه پر از اب بر هم می زد به طرف صدا

تا انتهای کلاس رفتم زیر نیمکت چوبی اخر کلاس لنگه پوتین قرمزی درست زیر

نقطه چکه کردن اب قرار داشت و تا نیمه از اب پر شده بود به سقف دود گرفته

کلاس نگاه کردم از میان چوب هایسیاه شده ان از میان پوشالها هر چند ثانیه

قطره ابی می چکید

پوتین را بلند کردم درست تشخیص داده بودم پوتین نرگس بود بیرون دویدم تا لابلای

بچه ها یی که با صدای بلند سرود می خواندند و به طرف خانه می رفتند

نرگس را پیدا کنم و ببینم چطور با یک لنگه پوتین به خانه می رود اما پشت دیوار کلاس

او را دیدم که ایستاده بود و زیر یک پایش چند تکه کاغذ گذاشته بود تا جورابهای دست باف

مادش گلی و خیس نشود

دستهای یخ زده و کبودش را در دست گرفتم او را با خود به کلاس اوردم و نشاندم و گفتم :

گل من چرا به من نگفتی که سقف کلاس چکه می کند چند روز است که تو این کار را میکنی ؟

در حالی که با پشت دست اشک هایش را پاک می کرد گفت :خانم اجازه یک هفته است

از وقتی که باران و برف شروع شده خانم  به خدا قصد بدی نداشتم اما ترسیدم اگر شما

ببینید سقف چکه می کند کلاس را تعطیل کنید و یا به خاطر تعمیر سقف کلاس چند روز

تعطیل شود تازه خانم ترسیدیم  شما کلاس خرابی را که سقفش پاره باشد دوست نداشته

باشید و به شهر برگردید خانم ما نمی خواهیم کلاس هیچ وقت تعطیل شود

ما بای شما و حرف زدنتان . برای درس دادن و مهربانیتان .برای خنده ها و حتیاخم کردنتان

دلتنگ می شویم . خانم ما از این چیزها می ترسیدیم . هر روز بعد از کلاس

پوتینمان را خالی می کنیم اما از شانس بد ما امروز شما در کلاس ماندید و نشد

بغض به سختی گلویم را می فشرد دستهای نرگس را در دست گرفتم

صورت خشک شده او را غرق در بوسه کردم و اشک هایش  را پاک کردم

پوتین او را خالی کردم و سعی کردم داخل پوتین را خشک کنم چند دستمال کاغذی

ته ان گذاشتم  تا پایش خیس نشود کت خود را روی شانه های نحیف او انداختم و

با او از کلاس خارج شدم دو کوچه پایین تر از مدرسه ناگهان ایستاد و کتم را به

من پس داد و با عجله گفت  :

خانم تو را به خدا ما را ببخشید و از دستمان دلخور نباشید و به دو از من دور شد

مات و مبهوت مانده بودم این همه عشق و صمیمیت را چگونه باید پاسخ می دادم

و مگر جوابی برای صداقت و معصومیت بی نظیر این کودکان پر مهر وجود داشت ؟







 در کوچه های پر از برف ده قدم می زدم دیگر خانه های ده برایم زشت نبودند

خانه ها یی که با خشت صفا و گل محبت ساخته می شدند و با صادقانه ترین

مهربانی ها گرم می شدند زنان روستا دیگر برایم رنگ باخته نبودند زنانی

پرتلاش و مهربان همراه مردان سخت کوش و با غیرت ...

اکنون کودکان ده برایم  زیباترین و معصوم ترین کودکان دنیا بودند

مناظر ده جلوه حقیقی خود را یافته بودند پرده غفلت از جلو چشمم برداشته

شده بود جوی اب قشنگ و طولانیی که در میان  برف روان بود و بخار از ابر می خاست

گویی امروز جوشیده بود    چرا که دیگر روزها زیبایی ان را ندیده بودم

پس از ان روز عاشقانه ترین شعر زندگیم رادر ان کلاس پر خاطره سرودم

و زیباترین ایام عمرم در ان روستای زیبا ورق خورد

   دیگر میلی به بازگشت به خانه و دلتنگی سابق را نداشتم





بهار زیبای ده امد زیباترین بهار دنیا شکوف های صورتی بادام و سیب

بر شاخساران پدیدار شدند بچه ها هر روز با دسته هایی از گل شقایق

و گلهای خود رو به کلاس می امدند و           نرگس این مهربانترین

هر روز برایم چند شاخه گل نرگس می اورد و من هر روز بعد از کلاس

دسته های گل را به اتاقم که حالا دیگر تغییر یافته بود و به خانه

یکی از روستاییان منتقل شده بود می بردم

اوایل اردی بهشت که گویی باغ بهشت در دشتهای اطراف ده فرود

امده بود یک روز که فارغ از هر خیال در کلاس با بچه ها  گرم درس

و بحث بودم و طبق معمولشکوفه های سفید و گلهای وحشی

داخل پارچ قرمز روی میزم فضای کلاس را معطر کرده بود در کلاس

پس از نواختن 3 ضربه باز شد و در مقابل قیافه متعجب من پدرم

به همراه یکی از دوستانش وارد کلاس شدند

دستپاچه و حیرت زده گفتم : سلام بفرمایید

و تک صندلی خودم را به هر دو نشان دادم

پس از احوال پرسی از شهری ها و رد و بدل

شدن سخنان معمول پدرم  گفت : وقت

زیادی نداریم مزده ای برایت اورده ام اقای مهدوی

را که می شناسی ؟  از دوستان قدیم من لطف

کردند و با دیدن چند اشنا در اداره اموزش و پرورش منطقه

کار انتقال تو را به شهر درست کردند

بقیه حرفهای پدرم در میان همهمه و فریاد  : نه تو را به خدا نروید

بچه ها گم شد بچه ها را ساکت کردم وبدون تامل اما با شرمدگی

در مقابل قیافه متعجب پدرم که گمان می کرد من از خوشحالی

شنیدناین خبر بال در خواهم اورد گفتم : نه پدر  من نمی ایم تو را به

خدا مرا از این بهشت جدا نکنید

پدرم در حالی که معلوم بود جلوی اقای مهدوی شرمنده شده است

گفت :  مگر تو نمی گفتی اینجا ماندن برایت سخت است  و تحمل

این تبعید گاه را نداری ؟ و ....

حرف او را قطع کردم و گفتم پدر من چشمهایم را گشوده ام

زیبایی هایی را که تا کنون ندیده بودم دیدم

می خواهی برایت تعریف کنم ؟  و شروع کردم از همه وابتگی ها

و دلبستگی ها یم گفتن ....

در مقابل ان همه تعریف شتابزده من پدرم و اقای مهدوی بی جواب بودند

قای مهدوی با اندکی دلخوری رو به پدرم کرد و گفت : خوب دیگر خودش

اینجا را دوست دارد مگر شما اسایش او را نمی خواستید  ؟ ....

و پدرم تسلیم شد وقتی ماشین پدرم به همراهی اقای مهدوی

ده را ترک می کرد همه اهالی ده و بچه های گلمن اطرافم جمع بودند

و من در میان انبوه محبتشان گم شده بودم  بچه ها بالا و پایین می پریدند


نرگس دست مرا محکم در دستان کوچک خود گرفته بود و تقریبا به سوی

مدرسه می کشاند


مولف : صدیقه ارباب سلیمانی





نوشته شده در سه شنبه 91/6/7ساعت 4:41 عصر توسط علی رضا رسولی نظرات ( ) |

hاز هفت نفری که خداوند متعال

روزی که سایه ای جز سایه او نیست در سایه

عرش خود  پناه می دهد ::

مردی است که به مسجد ..... علاقه دارد

 

نهج الفصاحه              حدیث 1731



نوشته شده در سه شنبه 91/6/7ساعت 1:2 عصر توسط علی رضا رسولی نظرات ( ) |

 

شفاعت شامل حال انها نمی شود :
مساکین را اطعام نکند
تکذیب قیامت
نماز نخواند و ان را سبک بشمار


نوشته شده در یکشنبه 91/6/5ساعت 2:44 عصر توسط علی رضا رسولی نظرات ( ) |

<   <<   11   12      >

Design By : Pichak