► o▌ استان قدس ▌ o ◄
16 - بازگو کردن کرامات و معجزات به امام حسن ( ع )
سلمان گفت : هنگامی که مردم با عمر بیعت کردند ، ما با امیرالمؤ منین علی بن ابی طالب ( ع ) در منزل آن حضرت بودیم . من ، امام حسن ، امام حسین ( ع ) ، محمد بن حنیفه ، محمد بن ابی بکر ، عمار بن یاسر و مقداد بن اسود کندی - رضی الله عنهم - امام حسن ( ع ) عرض کرد : یا امیرالمؤ منین ، سلیمان بن داوود از پروردگارش ملکی درخواست کرد که برای احدی بعد از خودش شایسته نباشد و خداوند شایسته نباشد و خداوند خواسته اش را به او عطا فرمود . آیا شما قدرت و سیطره دارید بر آن چه سلیمان بر آن حکومت داشت ؟
فرمود : به خدایی که دانه را شکافت و مخلوقات را آفرید ، گرچه سلیمان بن داوود از پروردگارش ملک و پادشاهی را مسالت کرد و خداوند به او مرحمت فرمود ، ولی پدر تو تملک یافت بر ملکی که بعد از جدت رسول خدا ( ص ) احدی نه قبل از ایشان و نه بعد از آن جناب بر آن تملک نیافت و نمی یابد .
امام حسن ( ع ) عرض کرد : ما می خواهیم بعضی از کراماتی را که خداوند به شما تفضل کرده ، به ما نشان دهید .
امیرالمؤ منین ( ع ) فرمود : ان شا الله چنین خواهم کرد . سپس برخاست و وضو گرفت و دو رکعت نماز خواند و مقداری دعا کرد که احدی آن را نفهمید . بعد با دست به سمت مغرب اشاره کرد و فورا تکه ابری آمد و بر بالای خانه ایستاد ، در حالی که قطعه ابر دیگری در کنار آن بود . امیرالمؤ منین ( ع ) فرمود : ای ابر ، به اذن خدای تعالی پایین بیا . ابر پایین آمد در حالی که می گفت : شهادت می دهم خدایی جز الله نیست و محمد رسول اوست و تو خلیفه و وصی رسول خدا هستی . هر کس در تو شک کند ، حتما هلاک می شود و هر کس به تو تمسک جوید ، راه نجات و رستگاری داخل می گردد . سپس قطعه ابر بر زمین گسترده شد؛ به طوری که گویی فرشی مبسوط در آن جا بود . امیرالمؤ منین ( ع ) فرمود : بر روی ابر بنشینید . همگی نشستیم و جا گرفتیم . بعد به تکه ابر اشاره کرد و او نیز همانند اولی سخن گفت و امیرالمؤ منین ( ع ) تنهایی بر آن نشست . سپس به کلامی تکلم فرمود و به ابر اشاره کرد که به طرف مغرب حرکت کند . ناگاه بادی به زیر دو ابر در آمد و آنها را به آرامی از زمین بلند کرد . من به طرف امیرالمؤ منین ( ع ) متمایل شدم . علی ( ع ) بر مسندی قرار داشت و نور از چهره مبارکش می درخشید؛ به طوری که چشم ها تاب دیدن آن را نداشت .
امام حسن ( ع ) عرض کرد : یا امیرالمؤ منین ، سلیمان بن داوود به واسطه انگشتریش اطاعت می شد ، امیرالمؤ منین به چه وسیله ای فرمانبرداری می شود ؟ فرمود : من چشم خدا در زمین و زبان گویای او در میان خلقش هستم . من آن نور خدایی هستم که هرگز خاموش نمی شود . من آن در ( رحمتی ) هستم . که خداوند از طریق آن ، به سایر مخلوقات نعمت می دهد و من حجت خدا در میان بندگانش هستم . سپس فرمود : آیا دوست دارید انگشتری سلیمان بن داوود را به شما نشان دهم ؟ عرضه داشتیم : آری . دست در گریبان نمود و انگشتری از طلا بیرون آورد که نگین آن از یاقوت سرخ بود و بر آن نوشته شده بود : محمد و علی . سلمان گفت : ما تعجب کردیم . فرمود : از چه چیزی تعجب می کنبد ؟ ( چنین کاری ) از مثل من عجیب نیست . من امروز به شما چیزی نشان خواهم داد که هرگز ندیده اید .
امام حسن ( ع ) عرض کرد : میل دارم یاجوج و ماجوج و سدی که بین ما و آن هاست ، را به من نشان دهی . بادی از پایین ، تکه ابر را به حرکت درآورد و در هوا بالا برد . ما صدای آن باد را که همانند رعد بود می شنیدیم . امیرالمؤ منین ( ع ) در جلوی ما حرکت می کردتا این که به کوه بلندی رسیدیم که در آن درختی بود که برگ هایش ریخته و شاخه هایش خشک شده بود .
امام حسن ( ع ) عرض کرد : چرا این درخت خشک شده ؟
فرمود : از آن بپرس ؛ به تو پاسخ خواهد داد .
امام حسن ( ع ) فرمود : ای درخت ، چرا آثار خشکی بر تو می بینم ؟ درخت پاسخ نداد .
امیرالمؤ منین ( ع ) فرمود : به حقی که من بر تو دارم ، او را پاسخ بده .
سلمان می گوید : سوگند به خدا شنیدم درخت می گفت : لبیک ، لبیک ای وصی و جانشین رسول خدا ( ص ) ، سپس عرض کرد : ای ابا محمد ، همانا امیرالمؤ منین ( ع ) در هر شب ، وقت سحر نزد من می آید و دو رکعت نماز در کنار من می خواند و بسیار تسبیح می گوید . وقتی از دعا فراغت می یابد ، تکه ابری سفید که از آن بوی مشک به مشام می رسد می آید؛ در حالی که بر روی آن ، تختی و حضرت بر آن می نشیند و حرکت می نماید و به سبب اقامتی که نزد من می فرماید و به برکت آن جناب ، من زندگی می کنم . چهل روز نزد من نیامده و این ، سبب خشکی من است . سپس امیرالمؤ منین برخاست و دو رکعت نماز خواند و دست مبارکش را بر آن درخت کشید ، درخت سبز شد و به حال اولش بازگشت و سپس امیرالمؤ منین ( ع ) به باد دستور داد تا ما را به حرکت در آورد . ناگهان ملکی را دیدیم که یک دستش در مغرب و دست دیگرش در مشرق بود . وقتی امیرالمؤ منین ( ع ) را دید ، گفت : شهادت می دهم جز ( الله ) خدایی نیست ، شریک و همتایی ندارد و گواهی می دهم که محمد بنده و رسول خداست که او را با هدایت و دین حق ارسال فرمود تا آن دین را بر سایر ادیان برتری دهد؛ اگر چه مشرکان را خوش نیاید و شهادت می دهم که تو به حقیقت و به راستی وصی و جانشین رسول خدایی .
سلمان گفت : عرض کردم : یا امیرالمؤ منین ، این کیست که یک دستش در مغرب و دست دیگرش در مشرق است ؟
حضرت فرمود : این ملکی است که خداوند او را مامور ظلمت شب و روشنایی روز ساخته و از این ماموریت تا روز قیامت ، کنار می رود . به درستی که خداوند ، امر دنیا را به من واگذارده و اعمال بندگان در هر روز ، به من عرضه می شود و بعد به جانب حق تعالی بالا می رود . سپس به سیر خودمان ادامه دادیم تا این که به سد یاجوج و ماجوج رسیدیم ، امیرالمؤ منین ( ع ) به باد فرمود : ما را در دامنه این کوه پایین آورد و با دست به کوه بلندی اشاره کرد که کوه خضر بود . ما به سد نگاه کردیم . ارتفاعش به اندازه ای که چشم کار می کرد بود . رنگش سیاه بود که گویی پاره ای از شب ظلمانی است . از اطرافش دود بیرون می آمد . امیرالمؤ منین ( ع ) فرمود : ای ابا محمد ، من صاحب اختیار بر این بندگان هستم .
سلمان گفت : من سه دسته را دیدم که طول یک دسته از آن ها به اندازه صد و بیست ذراع بود و بلندی دسته دوم به اندازه شصت ذراع و دسته سوم ؛ یکی از گوش هایش را زیرش پهن می کرد و با گوش دیگر ، خودش را می پوشاند .
سپس امیرالمؤ منین ( ع ) به باد فرمان حرکت داد و او ما را به طرف کوه قاف برد . به آن که رسیدیم ، دیدیم از زمرد سبز است و ملکی به صورت شاهین بر فراز آن بود . وقتی با امیرالمؤ منین ( ع ) را دید ، عرضه داشت : سلام بر تو ای وصی و جانشین رسول خدا ، آیا به من اجازه سخن گفتن می دهید ؟
امام پاسخ سلام او را داد و به او فرمود : اگر می خواهی صحبت کن و اگر بخواهی ، به آن چه از من بپرسی تو را خبر می دهم .
ملک گفت : یا امیرالمؤ منین ، شما بفرمایید .
حضرت فرمود : به تو اجازه دهم تا به زیارت خضر بروی .
گفت : آری .
حضرت فرمود : به تو اجازه می دهم ، ملک بعد از آن گفت : به نام خداوند بخشنده مهربان ، به سرعت حرکت کرد .
سلمان گفت : مدت کم بر فراز کوه راه رفتیم . ناگهان همان ملک را دیدیم که به مکان خودش بعد از زیارت خضر بازگشت . به امیرالمؤ منین ( ع ) عرض کردم : آن ملک را دیدیم به زیارت خضر نرفت ، مگر وقتی که از شما اجازه گرفت .
حضرت فرمود : ای سلمان ، به آن کسی که آسمان را بدون ستون برافراشت ، اگر هر کدام از ( ملایکه ) اراده کند به اندازه یک نفس از مکانی که در آن هست جا به جا شود ، چنین نخواهد کرد ، مگر اینکه من به او اجازه دهم و حال و وضع پسرم حسن نیز این گونه می شود ، و بعد از او حسین و نه نفر از فرزندان حسین که نهمین آنها حضرت قائم است .
گفتیم : اسم ملک موکل به کوه قاف چیست ؟
فرمود : ترحابیل .
گفتیم : امیرالمؤ منین ، چگونه هر روز به این مکان می آیید و باز می گردید ؟
فرمود : همان گونه که شما را آوردم . سوگند به آن کسی که دانه را شکافت و مخلوقات را آفرید ، به درستی که من بر ملکوت آسمان و زمین ، تملکی دارم که اگر بعضی از آن را بدانید قلوب شما تاب تحمل آن را ندارد . همانا اسم اعظم ( که نزد ما سوی الله است ) هفتاد و دو حرف است که یک حرف آن نزد آصف بن برخیا بود که بدان تکلم نمود و خداوند ، زمین بین او و بین تخت بلقیس را فرو برد؛ به طوری که دست او به تخت رسید .
سپس زمین در کمتر از یک چشم به هم زدن به حالت اولیه اش بازگشت . و نزد ما ( اهل بیت ) ، هفتاد و دو حرف اسم اعظم است و یک حرف از آن نزد خداوند است که در علم غیبش ، آن را به خودش اختصاص داده است . هیچ توانایی و نیرویی نیست ، مگر به سبب خدای بلند مرتبه عظیم الشان . شناخت ما را هر آن کس که شناخت و انکار کرد هر آن کس که انکار کرد .
سپس حضرت برخاست و ما نیز برخاستیم . ناگاه با جوانی در کوه مواجه شدیم که بین دو قبر نماز می خواند . عرضه داشتیم یا امیرالمؤ منین ، این جوان کیست ؟
فرمود : صالح پیغمبر خداست و این دو قبر ، قبر پدر و مادر است که ما بین آنها خداوند را عبادت می کند . وقتی که جوان به امیرالمؤ منین ( ع ) نگاه کرد نتوانست خودش را نگه دارد و به گریه افتاد و با دست به امیرالمؤ منین ( ع ) اشاره کرد و دستش را به طرف سینه اش بازگرداند و گریه می کرد . امیرالمؤ منین ( ع ) نزد او ایستاد تا این که از نماز فراغت یافت . به او گفتیم : گریه تو برای چیست ؟
صالح ( ع ) گفت : امیرالمؤ منین ( ع ) در هر صبح که از کنار من عبور می کند ، نزد من می نشیند و وقتی که به او می نگرم قوتم افزونی می یابد و اکنون ده روز است که از دیدار او محروم هستم و این امر مرا مضطرب و بی تاب ساخته .
سلمان گفت : ما از این موضوع تعجب کردیم . آری ، حضرت برخاست و ما نیز همراه آن جناب برخاستیم . سپس ما را وارد بستانی کرد که زیباتر از آن را ندیده بودیم . در میان آن ، انواع میوه ها و انگورها بود . نهرهای آب جاری و پرندگان بر فراز درختان نغمه سرایی می کردند . هنگامی که پرندگان آن حضرت را دیدند ، آمدند و بر دور سر آن جناب شروع به چرخیدن کردند تا این که به وسط بستان رسیدیم ، تختی را مشاهده کردیم که بر آن جوانی دراز کشیده بود و دستش را بر سینه اش گذاشته بود . امیرالمؤ منین ( ع ) انگشترش را بیرون آورد و آن را در انگشت سلیمان ( ع ) کرد . سلیمان برخاست و گفت : سلام بر تو ای امیرالمؤ منین ( ع ) و ای وصی رسول خدا . به خدا سوگند تو صدیق اکبر و فاروق اعظم هستی . به راستی هر کس به تو متمسک شد رستگار گردید ، و ناامید و زیانکار شد هر کس از تو تخلف نمود ، و من به حرمت شما از خداوند مسالت کردم و خدای تعالی ، این ملک را به من عطا فرمود . سلمان گفت : وقتی که سخن سلیمان بن داود را شنیدم ، بی اختیار شدم و بر پاهای امیرالمؤ منین ( ع ) افتادم و آنها را بوسیدم و حمد خدا را به خاطر نعمت بزرگش که همان هدایت و راهنمایی به ولایت اهل بیت است ، به جا آوردم . ( اهل بیت ) کسانی هستند که خداوند آنها را از هر گونه پلیدی پاک و منزه فرموده است . همراهان من نیز همانند من بر قدم مولا افتادند .
پس از امیرالمؤ منین ( ع ) پرسیدم : پشت کوه قاف چیست ؟
فرمود : ورای آن چیزی است که علم شما به آن نمی رسد .
عرضه داشتیم : آیا شما آن را می دانید ؟
فرمود : علم من به ورای کوه قاف مثل علم و آگاهی من است به احوال این دنیا و هر آن چه در آن است . همانا من بعد از رسول خدا ( ص ) محافظ و گواه بر آنم ، اوصیای بعد از من رسول خدا ( ص ) محافظ و گواه بر آنم ، اوصیای بعد از من نیز همین طور هستند . بعد فرمود : به راستی ، من به راه های آسمان داناتر از زمینم . ما آن اسم مخزون و پوشیده ایم . ما اسما حسنایی هستیم که هرگاه خدا را به حرمت آن ( اسما ) بخوانند ، اجابت می فرماید . ما نام های نوشته شده بر عرشیم و به سبب ما ، خداوند آسمان و زمین و عرش و کرسی و بهشت و جهنم را آفرید و ملایکه ، از ما تسبیح و تقدیس و توحید و تهلیل و تکبیر را آموختند . و ما کلماتی هستیم که حضرت آدم آن را از پروردگارش فرا گرفت و خداوند توبه او را ( به برکت آن کلمات ) پذیرفت .
سپس حضرت فرمود : آیا می خواهید ، چیز عجیبی به شما نشان دهم ؟
عرض کردم : آری .
فرمود : چشم هایتان را ببندید . چنین کردیم . بعد فرمود : چشم هایتان را باز کنید ، وقتی چشم گشودیم ، شهری را دیدیم که بزرگتر از آن را ندیده بودیم . بازارهایش برقرار و در میان آن ها ، مردمانی بودند به بلندی درخت خرما که به بزرگی آنها ندیده بودیم ، عرضه داشتیم : ای امیرالمؤ منین ( ع ) ، این ها چه کسانی هستند ؟
فرمود : باقیمانده های قوم عاد . کافرانی که ایمان به خداوند نمی آورند . دوست داشتم آن ها را به شما نشان دهم . می خواهم این شهر و اهل آن را هلاک نمایم ، در حالی که آن ها نمی فهمند ( و بی خبرند ) .
عرض کردیم : یا امیرالمؤ منین ( ع ) ، آیا آنها را بدون دلیل هلاک می نماید ؟
فرمود : نه ، بلکه با دلیل و برهانی که به ضرر آن هاست . سپس حضرت به آن ها نزدیک شد و برای آن ها نمایان شد . آن ها قصد کشتن آن جناب را کردند و این در حالی بود که ما آنها را می دیدیم ، ولی آن ها ما را نمی دیدند . حضرت از آن ها دور و به ما نزدیک شد و دست بر سینه ها و بدنهای ما کشید و کلماتی را بیان فرمود که آن را نفهمیدیم و برای بار دوم به سوی آن ها بازگشت تا این که برابر آن ها رفت و فریادی در میان آن ها کشید . سلمان گفت : گمان کردیم که زمین زیر و رو شد و آسمان فرو ریخت و صاعقه ها از دهان حضرت بیرون می آمد و احدی از آنها باقی نماند . عرض کردیم : یا امیر المؤ منین ، خداوند با آنها چه کار کرد ؟
فرمود : هلاک شدند و همگی به طرف آتش جهنم رفتند .
گفتیم : این معجزه ای است که ما نه مثل آن را دیده ایم و نه شنیده ایم .
حضرت فرمود : می خواهید چیز عجیب تری از این ( قضیه ) را به شما نشان دهم ؟ گفتیم : تحمل چیز دیگری را نداریم . پس بر هر کس که تو را دوست نمی دارد و ایمان به فضل و بزرگی قدر و منزلت تو نمی آورد ، لعنت لعنت کنندگان و لعنت مردم همه ملایکه تا روز قیامت بر او باد . پس از آن حضرت خواهش کردیم ما را به سرزمین خودمان بازگرداند .
فرمود : اگر خدا بخواهد ، چنین خواهم کرد و به دو ابر اشاره فرمود و هر دو به ما نزدیک شدند . حضرت فرمود : بر سر جای خودتان بنشینید و ما بر روی ابر نشستیم و خود آن جناب بر ابر دیگری سوار شد و به باد فرمان داد تا این که به آسمان پرواز کردیم و زمین را همانند درهمی مشاهده می کردیم . سپس در کمتر از یک چشم به هم زدن ، ما را در خانه امیرالمؤ منین ( ع ) پیاده کرد .
زمان رسیدن ما به مدینه ظهر بود و مؤ ذن اذان می گفت و این در حالی بود که وقتی از مدینه بیرون رفتیم ، هنگام بالا آمدن خورشید بود . گفتیم عجبا ! ما در کوه قاف بودیم که در فاصله 5 سال راه بود و در طی پنج ساعت از روز ، به مدینه بازگشتیم . امیرالمؤ منین ( ع ) فرمود : به راستی ، اگر من اراده نمایم که تمام دنیا و آسمان های هفت گانه را در کمتر از یک چشم به هم زدن زیر پا بگذارم به سبب آنچه که از اسم اعظم نزد من است ، چنین خواهیم کرد . عرضه داشتیم : به خدا قسم ، شما آیه بزرگ خدا و معجزه روشن او بعد از برادر و پسر عمویت هستی . ( 17 )
Design By : Pichak |