سفارش تبلیغ
صبا ویژن

► o▌ استان قدس ▌ o ◄

چهار تا سگ ولگرد

ناقل: شیخ محمّد تقی بُهلول [18].
وارد مشهد که شدم یکراست رفتم منزل دوستم «سیّد». هوا تاریک بود و سرد! ابر سیاهی آسمان را پوشانده بود و باد خنکی می‌وزید. کوبه ی در را به صدا در آوردم، صدایی از داخل حیاط بلند شد: - کیه؟! صدای همسرِ سیّد بود. جواب دادم: - منم، شیخ محمّد تقی بهلول.
[صفحه 106]
- ببخشید، چند لحظه صبر کنید، الان خدمتتان می‌رسم. فقط این چند تکّه کهنه ی بچّه را هم روی بند بیندازم … در که به رویم باز شد، چشمم افتاد به کهنه های زیادی که به روی بند داخل حیاط پهن شده بودند. زنِ سیّد با گشاده رویی گفت: - سلام علیکم حاج آقا! ببخشید که معطّل شدید، بفرمایید داخل. جواب سلامش را دادم و همینطور که داشتم داخل منزل می‌شدم سرم را پایین آوردم و از زیر کهنه‌ها رد شدم و گفتم: - راستی قدم نو رسیده مبارک باشد. ماشاءاللّه کِی متولّد شده است؟ - الان چهار روزه است. در همین هنگام، چهار پنچ تا بچه ی قد و نیم قد که صدای مرا از داخل اتاق شنیده بودند، شادی کنان در حالی که فریاد می‌زدند؛ «عمو بهلول آمده» ریختند دورَم و مرا کشان کشان به داخل اتاق بردند. عبا قبایم را که بر سر جا لباسی دیواری آویزان کردم، چشمم افتاد به طفلی که چهار دست و پا کنان به سویم می‌آمد. خم شدم و بغلش کردم. زنِ سیّد گفت: - حاج آقا شما زحمت نکشید، من خودم … حرفش را قطع کردم که: - تو خودت چطوری می‌خواهی همزمان از دو تا بچّه ی شیرخواره و قنداقی موظبت کنی؟ - چاره چیست حاج آقا؟! خدا خودش کمَکِ مان کند. این روزها
[صفحه 107]
وضعیت سختی داریم. از طرفی سیّد، دست و بالشَ بسته است و به همین خاطر رفته به شهرستان تا شاید بتواند پولی، چیزی قرض کند، از طرفی هم من مریض شده ام و حالم خوب نیست و با این وضعیّت، مجبورم توی این هوای سرد، کهنه های دو تا بچّه را همزمان بِشُویَم و بیندازم روی بند و شب هم تا به صبح بیدار بمانم و مواظب شان باشم. حالا خرید و آشپزی و اینجور چیزها هم به جای خود! … حرف های زن سیّد که به اینجا رسید، خیسِ عرق شده بود، نَفَسَش به شماره افتاده و اشک بر دور چشمانش حلقه زده بود. گفتم: - حالا شما امشب را بروید خوب استراحت کنید و همه ی بچّه‌ها را به من بسپارید. فردا هم خدا بزرگ است. اوّلش کمی تعارف کرد ولی بالاخره راضی شد و دعا کنان به سوی اتاق خودش رفت. ساعتی بعد، من در وسط اتاق خوابیده بودم و شش، هفت تا بچّه ی قد و نیم قد هم در اطرافم به خواب رفته بودند. نوزاد در سمت راستم بود و طفل در سمت چپم. همزمان با بلند شدن صدای خرّ و پُف بعضی از بچّه ها، صدای غرّش ابرهای تیره آسمان هم بلند شد … این چندمین دفعه ای بود که با صدای نوزاد یا طفل بیدار می‌شدم و پستانک یا سر شیشه ی شیر را می‌تپاندم توی دهانشان و ساکت شان
[صفحه 108]
می‌کردم، امّا این بار هر دو با هم بیدار شدند و انگار که با هم مسابقه گذاشته باشند شروع کردند به جیغ زدن! با دستپاچگی، پستانک را کردم توی دهان یکی و سر شیشه را توی دهان دیگری! هوا هم سردتر شده بود و دو تایِ دیگر از بچّه‌ها هم که لحاف از رویشان کنار رفته بود در گوشه ای کِز کرده بودند. رفتم لحاف را به رویشان کشیدم و بلافاصله به سوی طفل و نوزاد برگشتم.آنها همچنان بی وقفه داشتند جیغ می‌زدند و شیشه و پستانک را به کناری انداخته بودند. هر چه سعی کردم با شیشه و پستانک ساکت شان کنم موفّق نشدم. وقتی بینی ام را به قنداقه ی نوزاد و لاستیکی طفل نزدیک کردم و بوییدم، ناخودآگاه سرم را پس کشیدم و بینی ام را محکم با انگشتان شست و سبّابه فشردم. بلافاصله به یاد کهنه های روی بند افتادم. درب راهرو را که باز کردم صدای شُر شُرِ باران را شنیدم و چشمم به کهنه هَای روی بند افتاد که از آن آب می‌چکید و توسط باد، همچون بادبان های یک کشتی توفان زده به این سو وآن سو می‌رفت. از همانجا به اتاقم برگشتم و یک راست رفتم به سمت بچّه هایی که همچنان داشتند جیغ می‌زدند. متحیّر بودم که چه کنم؟! ناگاه چشمم به عبایم افتاد که بر روی جا لباسی، خودنمایی می‌کرد. آن را برداشتم و چهار تکّه کردم و به وسیله ی آن، کهنه های بچّه‌ها را عوض کردم. طولی نکشید که بچّه‌ها به خواب عمیقی فرو رفتند، من هم با شنیدن صدای پیش خوانی اذان صبح که از مناره های حرم امام رضا علیه السّلام به گوش می‌رسید، به سوی جا لباسی دیواری پیش رفتم. قبایم را پوشیدم.
[صفحه 109]
عمامه ام را بر سر نهادم و بدون عبا، راه حرم امام رضا علیه السلام را در پیش گرفتم! صدای واق، واقِ چند سگ ولگرد از کمی دورتر به گوش می‌رسید. همین که به محوّطه ی بازی رسیدم که هنوز ساختمان سازی نشده بود، چند سگ ولگرد و گرسنه، پارس کنان به سوی من حمله ور شدند. بدجوری دست و پایم را گُم کرده بودم. تا خواستم به دنبال سنگی بگردم، ناگهان دیدم آقایی که شالِ سبزی بر سر و قبا و عبایی بر تن داشت در بین من و سگ‌ها ظاهر شد. بی آن که چیزی بگوید، تنها نگاهی به سوی سگ‌ها انداخت. همه ی سگ‌ها ساکت و رام شدند و راهشان را گرفتند و از همان سویی که آمده بودند بازگشتند. مات و مبهوت شده بودم و دهانم از تعجّب باز مانده بود و نمی‌توانستم چیزی بگویم، سؤالی بکنم یا تشکّر نمایم. خیلی دوست داشتم بدانم که این آقای سیّد کیست و چگونه در آن لحظه در آنجا پیدایش شد و چطور شد که سگ های وحشی و ولگرد، بی آن که سنگی به سویشان پرتاب شود، رام شدند و برگشتند؟! … ناگاه، آن آقا، خود سر سخن را باز کرد و گفت: «اگر کسی، شب تا به صبح از بچّه های ما مراقبت کرده باشد، آیا ما قادر نیستیم چهار تا سگ را از او دفع کنیم؟!» تا خواستم چیزی بگویم، دیدم از «آقا» خبری نیست!
[صفحه 111]


نوشته شده در جمعه 93/12/1ساعت 10:8 عصر توسط علی رضا رسولی نظرات ( ) |

حساب جاری و حساب خالی

ناقل: حجه الاسلام محمّد صادقی، جانباز 70%
تازه سفره ی صبحانه را جمع کرده بودیم که زنگ منزل به صدا در آمد. در را که باز کردم چشمم به شیخ حسن افتاد. [2] شیخ حسن، روحانی جوان و درس خوانی بود که در همسایگی ما مستأجر بود و گاهی درس هایمان را با یکدیگر مباحثه می‌کردیم. همیشه یک لبخند ملیح، میهمان لبانش بود، امّا این بار از آن میهمان همیشگی خبری نبود. نگران و مضطرب به نظر می‌رسید. تعارفش کردم که بیاید داخل، امّا قبول نکرد وگفت: - خیلی ممنون، نمی‌توانم داخل بیایم، خیلی عجله دارم. اگر تا بعد از ظهر، دویست هزار تومان جور نکنم، صاحب خانه، اثاثیه ام را
[صفحه 18]
می‌ریزد توی کوچه. تو را به خدا اگر می‌توانی کمکم کن. وقتی آن همه نگرانی و اضطراب را دیدم، ناخودآگاه قولی به او دادم: - خیالت راحت باشد. هر طوری شده تا بعد از ظهر برایت جور می‌کنم. شیخ حسن که انگار کمی خیالش راحت شده بود با خوشحالی خداحافظی کرد و رفت. ولی هنوز از اولین پیچ کوچه نپیچیده بود که به خود آمدم: - آخر مرد حسابی! تو که هفت خودت گرو هشت است چطوری می‌خواهی برای شیخ حسن پول جور کنی، آنهم دویست هزار تومان، تازه در عرض چند ساعت؟! آخر درآمد سالانه تو دویست هزار تومان می‌شود؟! توی همین افکار بودم که دیدم رسیده ام به داخل اتاق. با خودم گفتم: - تا به حال چه کسی مشکلات تو را حل کرده است؟ خب: امام رضا علیه السلام.پس حل این مشکل را هم از امام رضا علیه السلام بخواه. این بود که در جا به سمت حرم امام رضا علیه السلام چرخیدم و عرض کردم: - آقا جان! می‌دانی که من قولی به این شیخ حسن داده ام، حالا هم زیرش مانده ام. نگذار که بدقول و شرمنده شوم و مپسند که اسباب و اثاثیه یکی از نوکرانت را بریزند توی کوچه. او هم اگر وضع مالی اش
[صفحه 19]
بد است به خاطر این است که به عشق شما خاندانِ مطهّر آمده و طلبه شده است و لباس نوکریِ شما را به تن کرده است. اگر می‌رفت و کاسب می‌شد تا حالا صاحب خانه هم شده بود … حدود ساعت سه بعد از ظهر بود که تلفن زنگ زد: - ا لو. بفرمایید. - حاج آقا صادقی، سلام علیکم. رضوی هستم. - سلام آقای مهندس. چطور شد که یاد ما کردید؟ - سرِ نماز بودم که ناگهان به یاد شما افتادم. دویست هزار تومان پول اضافی دارم که همینطور بلا استفاده توی بانک خوابیده. با خودم فکرکردم که بهتر است آن را در اختیار شما بگذارم تا هر کاری که دلتان می‌خواهد با آن بکنید. اگر منزل تشریف دارید که تا نیم ساعت دیگر خدمتتان برسم و پول را تقدیم کنم. - البته. خدمت از بنده است، تشریف بیاورید. گوشی را که گذاشتم، نَفَسِ راحتی کشیدم و زیر لب گفتم: - امام رضا جان، حرف نداری، خیلی با حالی! توی همین افکار بودم که صدای زنگ درب حیاط، مرا به خود آورد. همسرم در را باز کرد و تعارف کنان به همراه یک خانم به سمت من آمد. همسرِ شیخ حسن بود. گفت: -آقای صادقی! ما یک ترانس برق داشتیم. من هم یک النگوی طلا داشتم. از فروش آنها پنجاه هزار تومان به دست آوردیم. حالا اگر شما فقط یکصد و پنجاه هزار تومان برای ما جور کنید مشکل ما حل
[صفحه 20]
می‌شود. هنوز همسر شیخ حسن پایش را از منزل ما بیرون نگذاشته بود که دوباره زنگ منزل نالید. این بار آقای مهندس رضوی بود. پس از مصافحه و تعارفات، وقتی استکان خالی چایی اش را گذاشت توی نعلبکی، دست کرد در جیب بغلش و یک دسته چک و یک خودکار درآورد و شروع کرد به نوشتن. زیر چشمی نگاه کردم. دیدم نوشت: - یک میلیون و پانصد هزار ریال معادل یکصد و پنجاه هزار تومان … ناخود آگاه گفتم: - مگر قرار نبود که دویست هزار تومان بنویسید؟ حالا چطور شد که … حرفم را قطع کرد که: - بله، اوّل قصد داشتم که دویست هزار تومان بپردازم، ولی بعداً به من الهام شد که صد و پنجاه هزار تومان بدهم. انسان است دیگر، بالاخره حساب آدم خالی نباشد بهتر است.
[صفحه 21]


نوشته شده در جمعه 93/12/1ساعت 4:8 عصر توسط علی رضا رسولی نظرات ( ) |


Design By : Pichak